یکی شدن مایکی شدن ما، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره
مامان خانممامان خانم، تا این لحظه: 30 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره
باباجونباباجون، تا این لحظه: 36 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره
 مطهره خانم مطهره خانم ، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

*دردانه قلبم*

خدایا بازم شکر

سلام فرشته زیباروی من.جات تو دلم خیلی خالیه.اما چه میشه کردبعد از 18روز بی توبودن 18روز غصه خوردن روزنه ی امیدی باز شد.خدا دوباره در رحمتش رو به روم باز کرد  دیروز 26مهر رفتم پیش دکتر مصداقی نیا وبعد از 2ساعت نشستن رفتم داخل ونگاهی به جواب آزمایش ها انداخت و صورت پراز غم مرا دیدوگفت نگران نباش مشکل خاصی نداری و میتونی بعد از سه ماه جلوگیری دوباره حامله بشی اونجا خیلی هارو دیدم که بارداربودن چند نفرآزمایش آمینوسنتز باید میدادن انشالله که بچه هاشون مشکلی نداشته باشن خیلی حاملگی ها سخت شده. همه میگفتن حداقل باید 6ماه صبر کنی تا دکتر گفت 3 ماه انگار دنیا رو بهم دادن خیلی خوشحال شدم و بابات ی جعبه شیرینی خرید برگشتیم خونه . خ...
27 مهر 1393

روزهای بی تو...

امروز روز دومیه که برگشتم خونه 15 روز ازفرشته شدنت میگذره مامان جان بی تو خیلی برام سخته بیاد روزهایی میفتم که صبح رو باهم شروع میکردیم سلامت میکردم باهم صبحانه میخوردیم لباسهایی که برات خریدم رو نیگاه میکردیم و چقدر نازش میدادم میوه دلم نازگل چیده شده من هیچ وقت ازیادم نمیری چقدر کوچولو بودی دلم ازاین میسوزه که قلبت کارمیکرد آخه چرا باید ازکار میفتاد.هر وقت میام اینجا داغم تازه میشه بابایی میخواد اینجارو ببنده گفتم نه بهترین خاطراتم رو اینجا دارم امیدوارم چند وقت دیگه دوباره باخبر خوش بیام  حالاکه یه فرشته پیش خدا دارم دعام زودتر براورده میشه عزیزدلم دعاکن مامان چیزیش نباشه و این ماهها زودتر بگذره وخدا ی نی نی دیگه تو دل مامانی بذار...
23 مهر 1393

بی تو ...

فرشته نازم خیلی برامون دعا کن که خدا صبرم بده بی تو دارم آب میشم   وقتی رسیدم بالا خودم اومدم روی تختم و مامان تو چشاش پر اشک بود منم که حال خودم نمیفهمیدم بازم خونریزی داشتم مامان کلی دلداریم داد و واسم پسته مغز میکرد کم کم حالم بهتر شد و نهار خوردم و عصر ساعت 4 عزیز اومدن ملاقات و منم مرخص شدم با اونا برگشتم از در زایشگاه اومدو بیرون مامانایی رو دیدم که بچه بغل دارن میان بیرون باباها کلی ذوق اما ما چی؟با اشک وگریه قرار بود فروردین بیا توبغلم اما چی شد... اومدم خونه عزیز و بعد باباجون اومد دنبالمون رفتیم نیاسر از چهارشنبه9مهر رفتم اونجا تا22 شب که برگشتم کلی گریه کردم بابات که آب شد خیلی داغون شدیم  مامان جا...
22 مهر 1393

سخت ترین روز های عمرم

بلاخره باهزار مصیبت صبح شد.روز دوشنبه7مهر.کارم تا خود عصر گریه بود با مادرجون ساعت 5 رفتیم دکتر وقتی نوبتم شد و رفتم تو دکتره با نگاه به اشکام فهمید چی شده به سونو نگاه کرد روبه من شد گفت گریه نکن خدارو شکر کن که اینجوری شد وگرنه بچه ناسالمی داشتی و ی سونو دیگه برام نوشت رفتم اونو دادم و برگشتم مطب سونو رو دید و گفت آره چند هفته ای هست که قلبش ازبین رفته باید همین امشب بری بستری بشی نامه ای داد و مابرگشتیم خونه. رفتم حمام .مادرجون وسایلام جمع کرد و رفتیم بهشتی گفتن باید بری زایشگاه رفتیم اونجا ساعت 8ونیم شب بود بابایی که خیلی داغون بود.حرفی نمیزد.رفتیم پذیرش شدم گفتن فردا میان شیاف میذارن ماهم رفتیم تو اتاق تخت 18 بودم از غصه وترس خواب ...
22 مهر 1393

غمبار ترین روزهای زندگی1

میوه دلم رو نچیده ازدست دادم  سلام فرشته آسمونی مامان از اون روزی که تنهام گذاشتی 14 روز میگذره.فردای اون روزی که آخرین پست با تو بودن رو نوشتم یکشنبه 6مهر ساعت 4عصر رفتم سونو ان تی با مادرجون اینقدر آب خورده بودم که تخمل نشستن رو نداشتم با اینکه نفر اول بودم ی ربعی منتظر شدم رفتم تو روی تخت خوابیدم دکترش هم خانم بود ی مشت آجیل از توکیفش درآورد و شروع کرد به خوردن.ازم پرسید که لکه بینی دارم گفتم نه اوایل داشتم که خوب شدم یهو باکمال خونسردی و دهن پر گفت بچه ات نیست گفتم چی گفت نیست مرده منم دیگه حال خودم نفهمیدم زدم زیر گریه بلند بلند گریه میکردم گفتم چطور ممکنه گفت بخاطر اختلالات کروموزومیه و از این چرندیات.بعدم باحالت داد گفت گریه نک...
19 مهر 1393

این روزها

سلام عشق مامان چقدر دلم میخواد زود تر  بیای به جمع دونفرمون و از این همه تنهایی در بیام خوبی مامانجان؟چند روزه کمر  درد امانمو بریده دیگه تحملش خیلی سخته دو جا دکتر رفتم گفتن عادیه خداکنه خوب بشه وگرنه وقتی بزرگتر بشی دیگه چی میشه   زیر دلمم گاهی اوقات تیر میکشه  تو خونه اینقدر از باتو بودن لذت میبریم بابات نگو که فداش بشم خیلی خوشحاله تا لب ترکنم واسم حاضره به خاطر شما نانازی عصر تاشب میره سر کار فعلا که از پول صحبتی نبوده انشالله کارش خوب باشه الان تو هفته 11روز 4 هستم میخوام فردا برم سونو ان تی رو بدم اگه دکتر بذاره آخه بخاطر درد هایی که داشتم نگرانتم خیلی از خدا بخاطر وجود شما نازگل ممنونیم ...
5 مهر 1393
1